عموی شهیدم! دانشآموز کلاس دوم دبیرستان! جناب آقای سید حسن سیدی! فرزند آقا سیدجواد! به شماره شناسنامه 482؛ صادره از کاشان سلام!
من که آمدم، تو 15 ساله بودی؛ تو که رفتی، من 3 ساله بودم؛ مینهای عراقی بدنت را به گلستانی از ترکش های ریز تبدیل کرده بود؛ و الان که پای در 40 سالگی میگذارم، تو سالهاست که زیر خاکی نرم و عطرآگین در دارالسلام کاشان، آسوده خوابیدهای و مشکل میگشایی؛ به رهگذران کنار گلزارت می نگری و هرکه را بر مزارت فاتحه ای می خواند به تبسمی می نوازی، دعایی می کنی و بر فراز زندگی اش پر می گشایی!
این روزها خزان عمرم، از بهارهای عمر تو خیلی بیشتر شده است، اما هنوز خود را کودکی سه ساله، خوابیده در آغوشت مییابم که در خنکای زیرزمین خانه پدربزرگ، بر من میخندی؛ اما از این همه شادی و خاطره، فقط تصویری مات و مبهم در ذهنم رژه میرود که هیچگاه بر وضوح آن افزوده نمیشود!
وصیت کرده بودی که اگر روزی راه کربلا باز شد، برایت از خاک امام حسین (ع)، تربتی بیاورند و بر قبرت بپاشند. پدربزرگ و مادربزرگ جزو اولین کاروانهایی بودند که سال ها بعد از جنگ راهی زیارت کربلا شدند؛ هنوز صدام بود و حکومت بعث از هم نپاشیده بود؛ اما شگفت که این شعر تعبیر شده بود:
ای لشکر حسینی! ای لشکر حسینی! تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر!
سال ها گذشته و حالا اربعین حسین، فتح الفتوح شهیدان شده است؛ گرچه امسال محرومیم و حسرت پیادهروی بر دلهای مشتاق، زخمه می زند؛ اما هنوز تو هستی، جاده هست، اسب مهیاست و آن سوی واقعه پیداست، اروند موج می زند و دوکوهه هل من ناصر سر می دهد؛ صدای آهنگران به گوش می رسد، علم الهدی در هویزه نوحه می گیرد و ابراهیم در کانال کمیل سلام میدهد!
و ما یک به یک، چون بنیان مرصوص، صف به صف ایستاده ایم تا یکی از پشت سر چفیهای گردنمان بیندازد و سربند «لبیک یا حسین» روی پیشانیمان ببندد و بر پیراهن خاکی مان با ماژیکی خسته، بنویسد: می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم!
ما منتظریم؛ تا کدامین روزگار این جاده را از کربلا به قدس برساند.