پورتال خبري كاشان، غروب یک روز پائیزی فرصتی پیدا می شود تا یکی از این گمشده های جنگ را پیدا کنی. حرفهایش را بشنوی. او خاطراتش را بگوید و تو حتی خجالت بکشی گریه کنی. همسر شهید فرهادی از روزهای اول جنگ می گوید.تمام این 36 سال غربت و تنهایی اش را در چند خط گفت لبخند تلخی بر لب داشت آثار خستگی و تنهایی این سالها را می شود در وجودش حس کرد.دارایی اش دو دخترش هستند که در یتیمی بزرگ شده اند نمی خواستم دفتر خاطراتش را ورق بزنم نمی خواستم ذهنش را ببرم به روز اول جنگ اما ناخود آگاه رفت تا سال 60 روزی که محمود در مشهد خواب دید که شهید می شود و همسرش گفته بود «محمود جنگی نیست که تو در آن شهید شوی!» .... و بعد در بازگشت خاموشی اعلام می شود عراق حمله می کند و ...
«وقتی به کاشان رسیدیم با شهید شیرازی عازم شدند پی هیچ مقدمه ای و رفت و دیگر برنگشت همان رفتن شد و همان شهادت برای همسرم نامه نوشتم داری بابا می شوی مدتی گذشت نامه برگشت خورد رفتم سپاه ،گفتم نامه برگشت خورد گفتند پادگان عوض شد و ...
هیچ وقت این نامه به دست همسرم نرسید بعدها گفتد مفقود الاثر شده من هنوز باور نداشتم که شهید شده با امید صبر کردم جنگ تمام شد اسرا که می آمدند برای دو دخترم لباس نو دوخته گفتم «بابا داره میاد» هر روزی که اسرا می آمدند بچه ها شوق پوشیدن لباس های نو را داشتند ولی هرگز لباس ها را نپوشیدند یعنی بابا نمی آید و ... شهید فرهادی نیامد و چند سال بعد استخوان و پلاکی از سردار خیبر را آوردند و پس از سالها دخترم بابا را دید»
همسر شهید فرهادی هنوز تعریف می کند چای در کامم تلخ می شود، اتاق دور سرم می چرخد مجنون شده ام مثل جزیره ای که در عملیات خیبر آزاد شد همسر شهید آرام شده است.
هفته دفاع مقدس دارد تمام می شود خانه شهید را ترک می کنم . می خواهم خلوت کنم و به این جمله همسر شهید فرهادی فکر کنم «دعا کنید جنگ نشود» «خیلی سخت است» و نمی دانم خیلی یعنی چقدر و ...