تماشایی بود مثل دریا، دیدنی بود مثل عقیق یمنی، بوییدنی بود مثل عطر ریحان ها، لطیف بود مثل نرم آردی روی سنگ زیرین آسیاب، انگار آردش را ریخته و الک را آویخته بود از بس که پخته بود! بوی نان هیزمی آبادیهای دور را میداد.
بوی دشتهای آنسوی دریاها، بوی گل، بوی گلاب، بوی عطر یاسهای تازه رستهی روی دیوار شهر، هر جا که نسیم مهر سر میکرد نشانی از او بود.
مهربان بود، گنجینهای از دانایی و فراست بود، هرگاه که لب میگشود انگار نفس جهان تازه میشد «لب که میگویم لب دریا بود»
الغرض که همهجایی بود، با همه بود، یگانه بود، شریف بود، مسافری بود خرد و خسته از خیل معلمان وارسته، معلم بود.
نسیم وار چون عاشقی بیتاب میچرخید و هوا را تازه میکرد انگار عطر بهشت را پراکنده میکرد از بس که ایمان داشت جانش به بند دل آسمان متصل بود خانهاش در دل آسمانها بود. نور میخورد و نور میآشامید از بسکه مهربان بود.
دلارام بود از بس که شریف بود، کلمات که از دو لبش بیرون میآمد انگار شکوفههای محبت در جانها گل میکرد، باغبان چیرهدستی بود از بس که سبز اندیش بود،
شرافت علوی در خونش میدوید قلبش از طلا بود از بس که شبیه پدر بود، انگار حبیبالله بود که پدر بزرگ بود، آرام و خرامان چون آهوان میچمید، سر میگرداند و میخندید.
با ناز از پلهها بالا میرفت، روی صحنه پشت تریبون لب می گشود به ذکر و جانش را به طراوت نسیم علوی زنده میکرد و گلواژههای معنی را میسفت و چون دُر میگفت، ادیب بود.
سلطان شعر بود از بس که شریف بود، از معنی میگفت و از صداقتی که در جانش موج میزد، ساده و صمیمی و رو راست، نه به غمزه میگفت، نه به حیله، نه به ضرب و زور، روان و زلال میجوشید و سیراب میکرد از بس که بارانی بود، یادم نرود زمان باما چه میکند! و با این مرد بارانی چه کرد!
هنوز زمان اینهمه بازیها نداشت که به درب خانهای ساده و بیپیرایه در خیابان خلوت رسیدیم در باز شد و انگار آواری از مهربانی و لبخند بر سرمان فرو ریخت رفتیم در آغوش هم بوی ریحان پیچید و کلمات مثل ذکر در هوا چرخید ازبس که نجیب بود.
ما را برد تا اتاق پدر پیرمردی عمامه به سر فرتوت و خمیده نشسته بود ذکر میگفت بهسختی ما را نگاه کرد و انگار نشناخت اما با ادب سری تکان داد و تعارف کرد و از مصحف شریف آیه ای خواند از بس که دانا بود و برنا.
نشستیم به گفتگو پسر که شریف بود دو زانو کنار پدر با ادب تمام نشست و از فضیلت پدر میگفت تا اینکه پدر بهسختی لب به سخن گشود و از پدر که حبیبالله بود گفت.
گفت دهساله بودم که سایه پدر از سرم رفت. او جامع علوم عقل و نقل بود و سخت مردمدار بود از بس که شریف بود به شرافت علوی، ملای کاملی بود و گفت این علی که کنار من نشسته دلداده او بود و پسر سر بلند نکرد ازبس که نجیب بود.
آن که گفت پدر، عشق، پسر می دانست که هر جا غنچه عشق گل بدهد حتما پدری به عشق پسرس زنده است و ما که برای گفتگو رفته بوذیم علم و ادب و دانایی را با هم دیدیم.
پسر حق داشت در دل مردم خانه داشته باشد طناز و مردمدار مثل پدر مثل پدربزرگ مثل حبیبالله در پس سادگی پسر دانایی و معرفتی نهفته بود و چه معجون پختهای بود این پسر نهان بود در عین پیدایی ساده زیست بود در عین توانایی، میرفت و از جای پایش بنفشه میرویید لبخند نرمی داشت.
این بار که رفت به انتهای کوچه که رسید ایستاد و به ما نگاه کرد انگار همه باری که بر دوش داشت به ما واگذاشت و بعد برای همیشه رفت اگر چه یادش و بوی عطرش همه جا هست.