بانوی من! دلتنگم و امشب، شب پایان جدایی و غم است.چند سال شد میدانی؟! من حساب تک تک ثانیه هایش را نیز دارم. عمری بود خودش ایام این فراغ و من هیچ گاه نتوانستم رفتنت را فراموش کنم.
آنگونه رفتنت، درد مرا بیشتر می ساخت! تو باید این جا می بودی، کنار من و فرزندانت، در حالیکه با دستان مهربانت صورت حسن را می شستی و با درخواست حسین برایش آب می بردی. و درهمان حال با همان لحن آرامش بخش و بهشتی ات، از زینب و ام کلثوم می خواستی تا حواسشان به محسن تازه متولد شده باشد.
درست همان زمانی که با لبخند به من تازه بازگشته به خانه می گفتی کمی استراحت کن تازه از انجام امور مسلمین فارغ شده ایی و میدانم می خواهی برای کار و سرکشی به باغ فدک بروی اما خسته ایی، کمی بمان تا برایت شیر بیاورم. و من در حالیکه مشغول شستن دست و روی خود هستم با لبخند نگاهت میکنم و همزمان زیر چشمی نظاره می کنم حجم کارهایت را که حتی با وجود فضه، باز خود برای انجام خیلی از آنها پیش قدمی. وجود بچه هایی شاد، مهربان چون تو و زیبا چون جدشان محمد و ادبی که زبانزد است.
خانه ایی مرتب. و سنگ آسیاب خانگی که در میانه کار رها شده است. و این یعنی تو مشغول درست کردن آرد بودی که به محض ورودم به خانه، دست از کار کشیدی و با همان مهر همیشگی به پیشواز آمدی. درست همان موقع بود که حسن برای شستن صورتش از تو یاری خواست. تو نیز چون من لبخند زدی چون میدانستی که او برای انجام این کار ناتوان نیست فقط مهر و عطوفت تو را طلب دارد.
همانند حسین که نیتش این بود تا از دستان تو آب بنوشد. حسنین به تو وابسته بودند،زیاد.غیرت و محبت خاصی در وجودشان بود که من میپسندیدم. با خود می گفتم اگر روزی من نباشم پسرانم حواسشان به تو و اهل بیتم خواهد بود.
هرگز رفتن تو را پیش از خودم متصور نبودم. در قلبم جایگاهی داشتی، خاص. تو نظر کرده ی الله بودی و سفارش شده نبی و من تو را بی نهایت دوست داشتم.
آنان نیز آگاه به این موضوع بودن که بعد از شکست در امتحان راههای متفاوتی که برای غصب خلافت و راضی کردن من به بیعت اجباری متحمل شدن، سعی کردن از طریق جان من که تو باشی و یار من که تو باشی و درمان من که تو باشی مرا تحت فشار قرار دهند.
و تو را با بستن دستان من و تهدید جان فرزندانمان راضی به راضی کردن من کنند. و تو در این آزمونِ سخت چه پایدار و روسفید در پیشگاه پیامبر حاضر شدی. آنان می دانستند بعد از تو زندگی برای من متوقف می شود در همین ثانیه ها و خاطرات شیرین.
آنان می دانستند هیچ دردی برای یک مرد بالاتر از این نیست که لقب اسد داشته باشد، شجاع ترینِ مردان، شناخته شده باشد اما پیش چشمان او درحالیکه دستانش را بسته اند، همسرش را کتک بزنند.
میدانی عزیزم، خوب میدانی که دستِ بسته مانع من نبود و من یک تنه همه را حریف بودم اما حکم، حکم خدا بود و سفارش پیامبر که برای حفظ شیعیان و اسلام، سکوت کنم.
خوب می دانستی که ما در میان آن همه مردم تنها بودیم. در میان جماعتی که رحم نداشتند. ممکن بود همان تعداد کم یارانمان، همراه با اهل بیتم به تیغ جفا، ناجوانمردانه اسیر مرگ شوند.
اما بخدا که زهرا؛ این من بودم میان در و دیوار.
بخدا که زهرا؛ آن میخ در قلب من فرو رفت.
بخدا که زهرا؛ این جان من بود که از آن لحظه تا زمانی که در بستر افتادی ذره ذره از وجودم پر کشید. و این را تمام چاههای کوفه شاهدند.
آنگاه که تمام دردهایم را با چاه می گفتم پژواک می شد و در مسیر زمان حرکت می کرد تا دیگران بدانند که علی وقتی زهرایش را از دست داد کمرش شکست. صبر پیشه کردم اما چگونه؛ شبیه کسی که با استخوانی در گلو شبانه روز زندگی می کند.
آن وقت است که دیگر لحظه ایی آرامش نداری. بی تابی بچه ها و درد خودم از فراغ تو، مرا پیر کرد. نامردی نامردان و بدعهدی مسلمین آنچنان غم به جانم نشاند که وقتی در شب قدر، با ضربه ایی در سجاده افتادم، بلند گفتم: «فزت به رب الکعبه»
و تو را دیدم که به استقبال من آمده بودی. و چه خوش آمده بودی، زهرای من.
زهرا ملکی
۳ اردیبهشت ۱۴۰۱