ناگهان آسمان تیره و تار شد، ناگهان باد وزیدن گرفت و برقی جهید و حادثه ای شور انگیز و تلخ باغ را نشانه گرفت.
سپیدارها به دست باد افتاده بودند و باغ یکسره در تب و تاب می سوخت. شب بود و وسوسه شیطان و عنکبوت های فربه و راهزن، ناگهان تیری از آشیانه کرکس ها به سوی باغ پرتاب شد، کاش می شکست، کاش زمین گیر می شد، کاش آشیانه کرکس فرو می ریخت و دست تیراندازش به سنگ اراده الهی کوفته می شد.
تیر کرکس ها که به باغ رسید از سپیدارها گذشت و در میان باغچه، جمع شقایق ها را پریشان کرد، گل ها را پرپر کرد و دل باغبان را غمگین، باد بی رحمانه می وزید و سپیدارها و صنوبرها از داغ شقایق ها ناگهان خون گریستند و سر در گریبان بردند.
آیا دست اراده مردی از آستین بر خواهد آمد و همه بغض باغ را به آشیانه کرکس ها شلیک خواهد کرد، آیا لاله های درون باغچه که اینک به خون خفته اند دوباره بر خواهند خواست.
باغبان اما بیدار است و باغ از این همه بیداد گری های ناجوانمردانه بسیار دیده است. حتی طوفان هم باغبان را نگران نمی کند.
کرکس ها روزی خواهند فهمید که باغ ماندگار است و خون شقایق های باغچه و گل های باغ تیری خواهد شد که به سوی آشیانه کرکس ها شلیک می شود. و این هنر سروها و صنوبرهاست که ایستاده می میرند و ایستاده مردن در سایه باغبان را آرمان همیشگی خود می بینند.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو برآب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته