دو نفری روبروی مرقد دست به سینه سلام کردند بعد لباس هایشان را کندند و وضو گرفتند دو رکعت نماز خواندند و نشستن به دعا و ذکر.
یکی شان دیوان شعر ملا را دست گرفت و چند بیت از اشعار عارفانه ملامحسن را بلند بلند خواند بعد دو نفری رفتند دور مرقد طواف کردند، با گوشی همراه چند عکس از مرقد گرفتند.
صدا زدند آقا شما خادم اینجایید،گفتم نه، پس چه کاره ای؟ گفتم گزارشگرم، عکاسم، روایت ملا را می نویسم.
گفت خیلی خوب پس از خود مایی بیا، گفتم شما چی؟ گفت ما دوتا دانشجوی تهران هستیم ماهی یکبار خودمان را می رسانیم به مرقد ملامحسن دو رکعت نماز و یک دور طواف و یا علی،
گفتم چطور؟ گفت دانشجوی فلسفه ایم استادمان ما را به اینجا کشانده، عجب شهر پربرکتی دارید.
استادمان می گوید حاجت داری خودت را برسان به مرقد ملامحسن و دو رکعت نماز و یا علی. آن یکی گفت استاد ما خودش ملاست کارش درسته، اما همیشه میگه ملا خوبه محسن باشه،
تو هم بیا راهت که نزدیکه ملامحسن از ابرار علماست می دانی که «ان الابرار لفی نعیم»، مانده بودم چه بگویم که گفت «ان الابرار یشربون» یادت نره.
رفیقش گفت راحت باش دانشجو جماعت اگر دل بدهد کار درست می شود اگر می شد این مقبره رو بغل می کردیم می بردیم تهران، سلام همشهری هایت رو برسون بگو ملا خوبه محسن باشه بعد می خندند و کت و شلوارشان را می پوشند، عرض ادبی می کنند و می روند.
به خودم گفتم چه دلبری ها می کنی ملا، دست ما را هم بگیر.