وای بر این زندگی مدرن؛ وای بر این زندگی که ما را از دو چیز محروم کرده است: شب و سکوت!
ما دیگر با آسمان تنها نیستیم، ستارهها را نمیشماریم، ماه را مرور نمیکنیم و دیگر در خنکای نسیم شبانگاهی، سر در گریبان فرو نمیبریم. اصلا هیچجای این شهر، سکوت مطلق یافت نمیشود. هرجا بروی یا صدای غرنده ماشین یا صدای فریاد کارگرانی به گوش میرسد که هنوز مشغول کارند! هیچ دورنمای واضحی از طبیعت دیده نمیشود؛ ساختمانهای چند طبقه، بیلبوردهای چندمتر در چندمتر، دکلهای مخابراتی و جرثفیلهای غولپیکر، همگی دست به دست هم دادهاند تا کورمان کنند؛ تا احساسمان را نابود کنند!
شهرها بزرگ شده است، اما خانهها کوچک؛ فاصلهها کم شده است اما دلها دورتر؛ خانهها شیک شده است اما تلخ و تاریک؛ دیگر نه از حیاط و حوض و باغچه خبری است، نه از پشتبام، نه از راهپله، نه از مهمانخانه و پنج دری و زیرزمین! خانهها در ارتفاع بالا رفته، آدم خاکی از زمین فاصله گرفته و خلوتهای امن قدیم خودش را به مشاعات ساختمان فروخته است. دیگر هیچکس هیچجا تنها نیست؛ همین شعار معروف پرفروش، فحشی است بر اندام ناساز انسان جدید: «هیچکس تنها نیست!»
انسان محروم از تنهایی، انسان محروم از خلوت، انسان محروم از سکوت، بیمعنا و تهی شده است؛ پس برای همین است که از باطن زندگی، از طعم زندگی، از معنای زندگی، محروم مانده است.
باید شورید، باید کودتایی راه انداخت، باید طرحی براندازانه رو کرد علیه زندگی خرابی که خلوتهای ما را بلعیده است؛ فعلا تا آن شورش همگانی هرکس هرکاری میتواند بکند تا برای خودش – حداقل برای خودش و خانوادهاش – خلوتی بیابد یا بسازد تا خود را از نو بشناسد.
راستی خلوت شما کجاست؟