من ، این جا، محصور شده ام !
سالهاست آرزوی بودن در چنین موقیعتی را داشتم. اما الان.......
من، این جا هستم، ساکن درشهر خاطرات کودکی ام، درکنار اقوامِ دور و نزدیک، درمیان دوستانی که به حتم تاکنون عوض شده اند.
قیافه شان تغییر کرده،ازدواج کرده اند و صاحب فرزندانی شده اند که آنان نیز چون کودکِ من مُدام از خاطرات کودکی ام می پرسند و من چقدر دلم می خواست یک روز در یک دورهمی دوستانه کنار هم جمع شویم و هر کدام خاطره ایی از دیگری را برای فرزند خود بگوییم.......... اما نمی شود.
من این جا هستم ساکن درشهری که زمانی از تمام کوچه پس کوچه هایی که از خانه تا مدرسه ادامه داشت خاطره داشتم و الان چقدر دلم می خواهد دوباره به آن مسیر قدیمی سری بزنم و از میان آن کوچه پس کوچه ها پیاده بروم تا به خود خاطره به مدرسه یرسم......... اما نمی شود.
من این جا هستم و درست چند کوچه بالاتر منزل عموهایم است.و من چقدر دلم برای شوخی هایشان تنگ شده کمی دورتر عمه مهربانم ساکن است که هرسال عید ما را به کلوچه و پشمک مهمان می کرد و بعد از هر چند ساعت که وقت خداحافظی می شد اعتراض می کرد که زود است. باز هم بنشینید و ما می گفتیم انشاالله یک فرصت دیگه و الان آن فرصت رسیده و من درست چند کوچه تا خانه آنها فاصله دارم و به اندازه کافی هم وقت دارم تا بنشینم و گفتگو کنم............ اما نمی شود.
من این جا هستم و اطرافم پرازخانه ها و دوستان و اقوامی است که آرزو داشتم دریک زمان مناسب به دیدارشان بروم.الان فرصت دارم............ اما نمی شود.
من این جا هستم و هر روز خاله مهربانم زنگ میزند و تلفنی حال من و فرزندم را میپرسد، خاله ایی که هر وقت به کاشان می آمدم همیشه زودتر از من برای دیدار می آمد و من را شرمنده می کرد و من به مادرم می گفتم؛ «این بار که آمدم کاشان و وقت بود یک روز تمام برویم خانه خاله تا با هم باشیم، من باید به دیدار او بروم نه او» مادرم با لبخندی خاص میگفت: «ببینم چه کردی؟!» میدانست با اوضاع درس بچه ها و رفت و آمدها هیچ وقت فرصتش پدید نخواهد آمد.
اما الان من مدتهاست که این جا هستم و فقط بایک تلفن به آژانس می توانم به منزل خاله مهربانم بروم، با او حرف بزنم، در کنارش آشپزی کنم، فرزندم شادی کند و خوش بگذراند و با نوه های خاله بازی کند و من برای هزارمین بار به عروسش قول ندهم که حتما می آئیم خانه تان، چرا که آن روز آن قدر فرصت داریم که به خانه او هم سری بزنیم............. اما نمی شود.
من حتی نمی توانم به بازار بروم، یا سینما که تفریح مورد علاقه کاشان گردیم محسوب میشد، یا حتی تا سوپری سر کوچه مان، من واقعا محصور شده ام، نه! در واقع من خود و فرزندم را محصور کرده ام! مدتهاست! آن هم بابت ترسی که از ویروس نا شناخته ایی دارم و نگران سلامتی فرزندم هستم و به درخواست پزشکان و مسئولان شهرم که از ما خواسته اند مدتی خانه نشین شویم جامعه عمل بپوشانم.
من به خاطر دوست داشتن و علاقه ایی که به ساکنان خاطرات کودکی ام در ذهن دارم، به خاطر احترامی که به عمو و عمه و خاله و دایی ام می گذارم، به خاطر حفظ سلامت همان سوپری سر کوچه که نمی شناسمش اما میدانم همشهری است، یا آن مسئول سینما یا آن فروشنده مهربان.
من به خاطر حفظ سلامت خود و خانواده ام و تمام دوستان و اقوامم، در کمال احترام و علاقه ایی که به آنها دارم همچنان در خانه می مانم و به فرزندم می گویم:« داشتن عید تنها در خرید لباس یا حتی شیرینی و آجیل نیست، بلکه در این است که تو با اینکه در خانه هستی بدون خرید لباس نو با همان لباس های عید سال قبل، بدون شیرینی و آجیل «که ممکن است بهداشتی هم نباشند» باشی، اما مطمئن باشی که تمام اطرافیان خاطره ساز و مهم زندگیت نیز در خانه هایشان سالم و زنده هستند.