در عالم رازی هست که عقل به آن راه نمی برد و خداوند با صفت ساتر و ستاری خود پرده برآن راز کشیده است. این راز گشوده نخواهد شد الا به فتح خون.
راستش اعتراف می کنم که تو این راز مکتوم را به خون خویش فتح کردی و ما را به فراغ خویش دچار نمودی.
راستش نمی دانم چرا اندوه و فراغ تو این همه طافت شکن و بی قرارمان کرده است. راستش نمی دانم چرا سایه ها که می گذرند درد دوری پرستو ها آن همه جگرسوز می شود.
برخیز ای خلاصه ی همه غرور و هیمنه روح الهی.
برخیز ای نماد مظلومیت مرد خراسانی.
مگر ما داغ کم دیده ایم، مگر ما دلاوران بی ادعا کم داشته ایم، مگر ما بدنهای پریشان کم دیده ایم، مگر ما هنوز از درد داغ روح الله کمر راست کرده ایم، مگر در غم مظلومیت و غربت اسلام کم گریسته ایم، آیا ما تاوان هزاران زخم را نداده ایم؟
پس چرا درد داغ تو این همه ازطاقت ما بیرون است.
ای مرد رویاهای ما درد داغت باورکن که زمین گیرمان کرده است، بی تاب و بی قرارمان کرده است.
انتقام داغ توآیا خون دل خوردن و بر سنگ خارا کوفتن است؟
کم نبودی که به یک سیلی بسنده کنیم.
کم نبودی که زمین انگار بخواهد از حرکت بماند.
کجا ببریم این اندوه جان خراش را، به که بگوییم درد داغ یگانه ی تو را چه شد که از قطعنامه 597 عبور کردی و به کربلای محتوم خود پا گذاشتی چقدر ما دوریم از تو و همین دوری درد داغ ترا ان همه سنگین کرده که به هیچ معجونی مداوا پذیر نیست الا به آغوش گرمت همان آغوش آتش گرفته!
برادر این چه سودا بود با ما؟
مرد روزگاران سخت، مرد بحران های درد، مرد دل آرام لبخند به لب، گلگون هزار برگ، عصاره همه گلها، مرد گلاب، گلاب ناب،
بگذارخورشید بتابد، بگذار ماه جلوه فروشی کند، بگذار ستاره ها به طاق آسمان پلک بزنند، بگذار کهکشان ها دیوانه وار بچرخند و زمین سوگوار و بی قرار در منظومه شمسی پرتاب شده باشد، بگذار آفتاب هم بر کازینو های لس آنجلس بتابد هم بر بدنهای زخم خورده شما، بگذارآسمان این بار خون بگرید اگرچه در لطافت طبعش ملال نیست، درباغ لاله روید در شوره زارخس.
بگذار خفاش ها چهلچراغ آسمان ها را بشکنند و هیچ نامی از تو نبرند،
خفاش غافل است که تو بی گفتگو حضور داری مثل هوا، حیاتی، نفسی، هستی، چه بخواهند چه نخواهند،
بگذار روزگار آنقدر بچرخد تا زمین عطشناک حضور چون تویی بشود، آری مردان بزرگ و بی ادعا اسطوره های بلند قامت اینگونه زیسته اند و اینگونه رفته اند.
بگذار امپراتوری رسانه ای شیطان نام تو را کتمان کند و کاسه لیس های لیبرال دموکراسی با پادو های رسانه ای اش نام ویاد تو را در محاق ببرند.زهی خیال باطل که نور تو خاموش شدنی نیست، این خاصیت چراغ است،
بگذار شیطان خیال کند پیروز شده است، بگذار شیطان خیال کند قهرمان حقیقی این سرزمین را زمین گیر کرده است اما تو خودت خوب می دانی که مکر شیطان باطل است آنگاه که خداوند مکر میکند.
قهرمان بلندآوازه ی این خاک اگر نبود معجون ناب صباری و شکوری و اگر نبود مکر الهی از درد داغ تو همان بهتر که قالب تهی می کردیم وخاکسارت می شدیم.
حالا که سایه ات را از سر ما بر کشیده ای و ما را فقط به لبخندی دل خوش کرده ای به عظمت روح ات، سجده می بریم و در سویدای دلمان نقش رویت را می تراشیم. تا همیشه قهرمان دل ها بمانی،
شیطان می داند که این سرزمین قهرمان هایی مثل تو کم ندارد،می داند که قصه ما سال ها است که به حقیقت پیوسته و قهرمانهایش حقیقی اند نه ساختگی،
بگذار امروز خورشید در غرب غروب کند،که غروب غرب نزدیک است و به اذن الهی فردا دوباره از شرق طلوع خواهد کرد و تو دعا کن این طلوع طلیعه موعود باشد.
سردار.