محسن غفاری این بار که دست به قلم شد سه گانه ای را نوشت تا هنر و هنرمند واقعی را از هنر و هنرمند دروغین معرفی کند و نوشت؛ جماعت روده بر شده اند عجب ظرافتی دارد گویش و کردار مردم این شهر که خودشان به خودشان می خندند و ریسه می روند.
1- مجنونی فلک زده عریان در خیابان می دود مردم سرک می کشند و تماشا می کنند، هو می کشند می خندند، دست می زنند و بچه ها بالا و پایین می پرند، مجنون مادر مرده می رقصد و پای می کوبد بی خبر از همه جا شور و شادی به روی مردم می آورد.
2- در حیاط پنج دری روی حوض وسط، تخت زده اند و مردم دور تا دور نشسته اند و مردی در پوست زنی افتاده و لباس زنانه به تن کرده با ضرب و ساز و کمانچه روی تخت می خواند و می لولد و عشوه گری می کند به سبک زنان عشوه گر و مردم می خندند و بچه ها هورا می کشند و گاهی کسی در میان جمع چانه و شانه اش را می لرزاند یعنی اینکه همزاد پنداری می کند.
3- مردم جمع شده اند، انگار معرکه ای برپاست صدای خنده و شادی از دورها هم شنیده می شود، بچه ها گاهی هورا می کشند و دست می زنند. شادی و نشاط انگار در آسمان شهر چون ابری گسترده.، در میان معرکه دو مرد که یکی پیر و یکی جوان با هم به همان لحن تن ناز زبان مردم شهر بگو مگو می کنند، جوان عادات مردم شهر را به مسخره گی تقلید می کند و پیر مرد پی در پی با دقت تمام عتاب و خطاب میکند با همان زبان مردم شهر.مردم به ظرافت زبان خویش می خندند!
جماعت روده بر شده اند عجب ظرافتی دارد گویش و کردار مردم این شهر که خودشان به خودشان می خندند و ریسه می روند، همه شادند مردی اما دورتر از معرکه به افق دوردست چشم دوخته و حواسش نیست که پیرمرد سال داری روی نیمکت کنار مرد می نشیند.
شادمانی نعمتی است که مرکز آن در عمق سینه است، اگر نه اینکه تف سر بالا است، این را پیر مرد می گوید و مرد سر تکان می دهد غریبه اینجا شهری است که می خواهد عبوس نباشد!
عبس می گویی، کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود، راستی تو می دانی این جماعت به چه می خندند؟ نمی دانی؟ به خودشان؟ من رهگذرم نمی دانم تو هم که حرف نمی زنی اما بدان وای بر مردمی که به باورهای بیرونی و درونی خودشان بخندند!
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند.